داستانت غزل سخت تر از هجران است...
شاعر بی کفنت ساکن کوهستان است؛
میزند نقش از آیینه؛کمان موی تورا...
این جمال خوش تراش...الهه ی مستان است؛
شکر بر بارش این برف زمستان کنمت...
که ره آورنده ی رایحه ی جانان است؛
چشم بر ریزش بهمن ز بلندا داریم...
که در آن عطر مسیحای تنت پنهان است؛
نیست این عالم ویرانه و بیگانه ز من...
خانه ی مادری ام خارج از این امکان است؛
خم کنج نگهت عالمی افروخته بود...
کنج لب را که نگویم غزلم کم جان است؛
غزل هجر نداند کسی اخبارش را...
آسمان نیز فقط گوشه ای از جریان است؛
چشمه ای هست روان از نظر منتظرت...
زلف معشوق عجب واسطه ی غفران است؛
زاهدان ساکن صحرای تحیر باشند...
عشقان بی ریا را غزلت سکان است؛
من صلیبی که کند حمل مسیح،میبینم...
یا رب از موهبت کاهن ما ترسان است؛
"مهر"در پیچش ابروی تو واماند و نوشت...
از ازل تا به ابد دست بر این دامان است.
شاعر:امیر حسین ناظریان
#ادمین:محمد رضا فتحی
0
غزلی زیبا از خواجوی کرمانی